میدان لوزی
تعدادی از کادر درمان و پزشکی بیمارستان و درمانگاه های تهران به طور عجیبی به قتل می رسند. قاتل بدون گذاشتن اثری از خود به این کار ادامه می دهد. سرگرد کلامی بازرس جنایی به دنبال راز این قتل ها با چالش های مختلفی روبرو می شود.
در بخشی از رمان میدان لوزی آمده است؛
آذر ماه سال نود و یک و سرمای شدیدی به تهران هجوم آورده بود. برف ریزی در حال باریدن و خیابانها ساکت و خلوت شده بودند. اگرچه آن روز، یک روز تعطیل نبود، ولی چشم انداز شهر و خیابانها، ملالت آور و نفرت انگیز به چشم میخورد. انگار ارواح به شهر حمله کرده بودند و ساکنین و ماشینها را با خودشان به جایی دیگر برده و ناامیدی را به عوض آن در شهر پخش کرده بودند.
حس و حال شهر مثل چهره یک آدم افسرده گرفته و مایوس بود. باد زوزه کشان میوزید. علاوه بر تکان دادن و گلاویز شدن با برگهای جا مانده بر سر شاخههای درختان خیابان، از سرعت ماشینها هم می کاست. برف پاک کن ها هم در حال رقصیدن و این ور و آن ور رفتن و پس زدن برفهای دراز کشیده از روی شیشهها بودند. سپیدارها تن و بدنشان لخت شده بود. تک و توک سپیداری در اطراف خیابان ها به چشم میخورد که هنوز چند برگ زرد خودش را به زور در بغل گرفته بود و به باد خزان تحویل نمیداد.
اما سرگرد کلامی فارغ از این سرمای بیرون، در داخل ماشین و آن هوای گرم و مطبوع، در حالی که به سمت اداره آگاهی در حرکت بود به یک ملودی آرام بخش گوش میداد. سرگرد از پشت فرمان، زیر چشمی و گذرا نگاهی به اطراف انداخت. کنار مترو «علم و صنعت» پیرمردی که کلاه پشمی خود را تا بالای چشم هایش و لبه پالتوی سورمهایش را به روی گوش هایش کشیده بود و پلاستیک آبی رنگی در دست داشت در حال گذر از آنجا بود.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.