سبد خرید

فرش ناتمام

ناشر : نشر ناسنگدسته: , ,
موجودی: موجود نیست

8,000 تومان

در انبار موجود نمی باشد

مقایسه

درباره کتاب

رمانی بر اساس واقعیت که در شهر کلاردشت، استان مازندران به وقوع پیوسته است.

 

بخشی از رمان

تو فکر بودم که برنامه امشب که نیستم­ را راست و ریست کنم. ناهار و شام بچه­ها را آماده کردم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. سلام خوبی؟ آن طرف خط خواهرم بود. می­خواست زودتر راه بیفتم. گفتم باشد، گوشی را گذاشتم. نوبت من بود همراه مادر باشم. تندتند شروع به جمع­آوری کردم و بعد حاضر شدن اول با مترو کمی از مسیر را با اتوبوس طی کردم تا به بیمارستان رسیدم. بیمارستان خصوصی و فوق­تخصصی بدر. به قول بعضی­ها جای از ما بهترون بود. مادر چون بیمه ؟؟؟؟

داشت هزینه­اش رایگان بود. به محوطه بیمارستان که رسیدم خواهرم جلوی در ایستاده بود. کارت همراه را به من داد و رفت. سوار آسانسور شدم و طبقه پنجم وارد بخش شدم. مادر خیلی متوقع بود کمی که دیر می­شد، با اخم استقبال می­کرد و کمی بعد نرم می­شد. سلام کردم. سرسنگین گفت: چه عجب اومدی؟! (یعنی دیر کردی) گفتم: مادر ترافیک بود.

به بیمار کنار مادر هم سلام کردم. پیرزن نحیف ولی خوش­رو با لهجه شیرین شمالی احوالپرسی کرد. چادرم را در جالباسی آویزان کردم و وسایلم را جابه­جا کردم.

بخشی از رمان

دمپایی پوشیدم و دور و بر مادرم را مرتب کردم. کمی نرمش نشان داد. تازه شروع به احوالپرسی کرد. به اخلاق تند مادر عادت داشتم. گفتم: مادر تو چطوری؟ انشاله که خوب می­شوی. شروع کار ویزیت دکترها بود.

تعویض شیفت، مرتب کردن، نظافت اطاق و محلفه­ها و لباس بیماران. حدوداً ساعت 11 کمی سکوت بر بخش حاکم شد. مادر کمی شروع به صحبت کرد. مشکل مادرم وزن زیاد، ناراحتی قلبی، فشار خون بالا بود. من سعی کردم به مادرم تلقین کنم نه مشکلی نیست.

وقت ناهار کمک کردم مادر و هم­تختش ناهارشان را بخورند. خودم خیلی با ناهار بیمارستان میانه خوبی ندارم. کمی نوک­نوک کردم. حس کردم واقعاً میلی ندارم. ناهارشان را که خوردند کمک کردم سینی را برداشتم و به راهرو بردم و مادر و مریض کنارش خوابیدن. من هم صندلی را باز کردم ملحفه روی آن را پهن کردم و دراز کشیدم، تا ساعت 3 وقت ملاقات.

کم ­کم ملاقات ­کننده­ ها آمدند و در بخش و راهروها هیاهو به پا شد. چند نفر به ملاقات مادر آمدند، ولی ملاقات­ کننده بیمار کنار مادرم خیلی زیاد بودند ظاهراً مریض از شمال به تهران آمده بود. همه بچه­ ها در خانه یکی از بستگان بودند و حالا همه با هم به ملاقات آمده ­اند و هم با لهجه شمالی صحبت می­ کردند.

نویسنده/ نویسندگان

قطع

تعداد صفحات

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “فرش ناتمام”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پرسش و پاسخ از مشتریان

هیچ پرسش و پاسخی وجود ندارد ! اولین نفری باشید که درباره این محصول میپرسید!

موقع دریافت جواب مرا با خبر کن !
در حال بارگذاری ...
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟ لطفا نام کاربری یا رمز عبور خود را وارد کنید. پس از آن یک لینک بازیابی رمز عبور در ایمیل خود دریافت خواهید کرد.
We do not share your personal details with anyone.