درباره کتاب
رمان روزهای خاکستری اولین اثر سارا صادقی می باشد که در سه فصل نوشته شده است.
در ادامه قسمتی از فصل اول را می خواندید.
فصل اول
وقتی روبهروی فربد، جا گرفتم حرفی برای گفتن نداشتم دوست داشتم خودش شروع به صحبت کنه فقط یه تلنگر کافی بود که قصه پرغصه زندگیم دوباره رنگ تازگی به خودش بگیره.
فربد با صدایی که همیشه برام جذابیت خاصی داشت فقط یک کلمه گفت:
شیدا بگو، هرچند سخته. لبخند گذرایی روی لبام نقش بست و گفتم: گفتن لحظههای سرد زندگی که برام مثل سرمای زمستون دردناکه مشکله. اما میگم تا بدونی پشت این نقاب فریبنده چه تلخیها که جا خوش نکرده.
مدتها بود که احساس غربت و تنهائی رو فراموش کرده بودم و دل به آینده نامعلوم سپرده بودم.
تا اومدم خودمو بشناسم همه چیز برباد رفت، شادی های زندگی را به بهای سنگینی فروختم. مادرم که میتونست بعد از مرگ پدرم تنها یاورم باشه راه سرنوشت رو پیش گرفت و منو با تمام دربهدری و تنهایی رها کرد.
تنها کسی که میتونستم باهاش انس بگیرم و تنهاییرو با هم قسمت کنیم عمهام بود (سودا)زندگی سختتر از آنی بود که تصورش را میتوانست کرد. سودا روزها در خانه ی مجلل و گراقیمت مردم ساعت ها کار میکرد که شاید بتواند کمی از درد نداری و تنگدستی ما بکاهد.
قسمتی از فصل اول
روزها را با ذلت و خواری سپری میکردم تا شاید مرگ با آغوش گرم خود مرا تسخیر کند. اما شانس مردن هم از من دریغ شده بود.
هرروز مرا در آن دخمه ی تنهایی رها می کرد و به دنبال لقمه نانی راهی منزل این و آن می شد. گاهی لباس کهنه فرزندانشان را برایم هدیه می اورد. آن دستان کرخ شده اش را می بوسیدم که شرف خود را فدای راحتی من میکرد.
من برای تسکین به خود راهی کوچه می شدم تا با لیلا چندکلامی هم صحبت شوم. هرروز به اجبار به دیوارهای ترک خورده نگاه می کردم تا شاید روزی بر سرم آوار شوند، مرا از این زندگی ملال آور نجات دهند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.